داشتم زندگیمو می کردم ...یک زندگی نسبتا اروم ...دو فرزند داشتم ...دوپسر وپسر کوچیکم داشت سه ساله می شد ...پسر بزرگمم تازه رفته بود کلاس دوم دبستان ...زندگی ارومی با همسرم ...اختلافاتی با هم داشتیم ولی یاد گرفته بودیم باهم چطور کنار بیایم وهمو پذیرفته بودیم اونجور که بودیم ...واصلا در پی تغییر هم نبودیم ...
تو ذهنم همیشه این بود که اگه ازدواج کردی همسرت میشه اولین و اخرین مرد زندگیت ...
تا اینکه ...
فصل دوم...برچسب : نویسنده : armaghanbanoo بازدید : 49
برچسب : نویسنده : armaghanbanoo بازدید : 44
برچسب : نویسنده : armaghanbanoo بازدید : 37